از خلال نامه هایم به دخترم در آینده
واقعیت آن است که شادی را یادمان ندادهاند، از بچگی توی گوشمان کردند که درس بخوان، از بقیه جلوتر بزنی، موفق بشوی ، "موفق بشوی". همان لغتی که معیار هرکسی میتواند برایش متفاوت باشد، برای هرکسی یک مفهوم و معنی داشته باشد. اما "شادی" طفل گمشدهای شد که در همان بچگیها از خیلیها دریغش کردند...اما روزی به دخترم خواهم گفت که شاد باش تا بتوانی انسان موفقی باشی، بخند تا بتوانی بر تمام مشکلاتت غلبه کنی، به او یاد میدهم که برای زندگیش نقشه بکشد، تلاشش را بکند، اما همه چیزش را بر سر همان نقشهای که کشیده قمار نکند، به او یاد میدهم که زندگی همیشه طبق برنامه پیش نمیرود، سعی خواهم کرد به او بفهمانم که لحظات زندگی آنقدر با ارزشند که روزی ممکن است لحظهلحظه هایش غمگین حالش حتی حسرت آیندهات بشوند، پس تا میتواند لحظه را احساس کند، طعم ناب زندگی را مزه مزه کند، آنقدری که غرق لحظهاش بشود و لذت بردن را خوب یاد بگیرد...روزی به دخترم خواهم گفت که آنقدر خلاقانه زندگی کنی که هیچکس نتواند به تو بگوید زندگی یعنی "جبر"، زندگی یعنی زیباترین "اختیاری" که تو توانستهای داشته باشیش، پس تا میتوانی حسش کن، لمسش کن، و خودت را از قیدهرچه رنگ غیر اززیبایی حالت بگیرد رها کن.