من میترسم....
دوستی داشتم شعارش همیشه این بود که وقتی در مسیری قدم برمیداری که از لحظه لحظه اش لذت میبری و احساست در آن لحظات لمس شدنیست تا میتوانی طعم آن لحظات را بچش، مزه مزه کن و چون شرابی ناب لذت ببر ازش و اما به انتها فکر نکن، به آخر فکر کردن شکوه لحظاتت را از بین میبرد، گمان کن در میان جنگلی سرسبز و پر از مه که لطافت هوا صورتت را نوازش میدهد و با هر تنفست فقط اکسیژن را به ریه هایت میکشانی، قدم میزنی، مهم نیست که یک جا این جنگل تمام میشود، مهم نیست یک جا هوای بهشتی به اتمام میرسد، چرا که تو لذتت را برده ای...گاهی اما ترس برتو غالب میشود، گاهی امان از آن گاهی ها... امان از آن وقتی که فکر انتها حتی مسیرت را به بیراه بکشاند و تو را چنان غرق خود کند که دیگر همان جنگل و مه هم برایت جذابیتش را از دست بدهد... گاهی "زندگی کردن در لحظه"، بدون تعلق، بی قید تفکر به آینده غیرممکن ترین صرف فعل کردن ممکن میشود...
پ.ن: گاهی اونقدر این حسم شدید میشه که دلم میخواد میتونستم سر بعضی آدما داد بزنم بگم تورو خدا اینقدر خوب نباش، تو رو خدا باش تا خیلی وقت، دلم نمیخواد اون جنگله هیچ وقت تموم بشه...