نه شاد و نه غمگین
یک سال پیش همچین نوشته ای رو گذاشتم وبلاگم و فیسبوکم و عجیب الان حس میکنم روز به روز چقدر احساساتم قابل کنترل تر، منطقی تر میشن و چقدر قدر لحظه رو هی بیشتر میدونم. نوشته : میگفت غمگین مینویسی، به نظر دپرس می آیی، انگار فضای افسردگی بر نوشته هایت حاکم باشد... میگفت و گوش میدادم، میگفت و نگاهش میکردم، نمیدانستم آنقدر عجیب غمگین به نظر می آیم، از نوشته هایم، نقاشی هایم، از شعرهایم میگفت... سکوت کرده بودم.، یک لحظه با لبخندی پرسیدم الان چطور به نظر میرسم؟ گفت دیگر خیالم راحت است، الان که دیدمت خیالم راحت است که غمگین نیستی، که شادی، سرحالی و خنده بر لبانت است، شیطنت همیشگی را در چشمانت میبینم، دیگر میدانم که زندگی هم کامل بر وفق مرادت نباشد حداقل لبخند در چشمانت دروغ نمی گوید، خواستم حرف بزنم، خواستم بگویم نه آنقدر غمگینم که نوشتههایم میگویند و نه آنقدر شادم که تو تصور میکنی، اما زندگیست دیگر، سخت یا آسان میگذرد و چون میگذرد غمی نیست... خواستم بگویم به قول شاعر زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است، اما سکوت کردم و به لبخندی از سر رضایت بسنده کردم...”