سقفی از جنس ابر
چقدر خوب میشد سقف آسمان کوتاهتر بود، مثلا هروقت که از روی تخت خودت خوابیدن خسته میشدی میرفتی روی ابرها میخوابیدی، البته بیآن که کسی بداند کجا رفته ای، یک نردبان میگذاشتی از آن بالا میرفتی وروی ابر میخوابیدی، بعد هم از تخت ابریت تمام ستارگان بالای سرت را نگاه میکردی، فکرش را بکن، ستارهها پشت ابرها پنهان شده اند، درست مثل بازی قایم باشک و آن وقت تو زرنگی میکنی و روی ابرها میروی، بعد هم ستارگان را تماشا میکنی. من هنوز تک ستاره ام را پیدا نکردهام، فکرش را که میکنم دیگر خجالت میکشم به آسمان پرستاره هم نگاه کنم، آخر میدانی؟ تمام ستارگان به من چشمک میزنند، حس خوبی ندارد میان این همه ستاره تک ستارهای نداشته باشی که مجبور باشی به همهشان زل بزنی و شبها بیخواب بشوی.
قسمتی بسیار کوتاه از کتاب ناتمامی که هرگز فرصت اتمامش را پیدا نکردم.