عزت نفس :)
در مسیرهرروزه ام زنیست که روز اولی که او را دیدم یک پیک نیک کوچک و چندعدد نان ساندویچی و ماهیتابه ای و روغنی با خودش داشت و مایع فلافلی که درست میکرد و میفروخت، تک و تنها و بی هیچ کمکی. آن اول ترها که دیدمش حس خوبی به من منتقل کرد که عزت نفسش آنقدر بالاست که نه دستش را جلوی کسی دراز کرده و نه منت کسی را کشیده. با همان چادر گل گلی کنار خیابان کارش را شروع کرده. کم کم که هوا سرد شد سرو کله یک مرد هم پیدا شد که کمکش میداد، و بعد هم یک چادر که آن ها را از سرما در امان دارد، بساطشان و منویی که داشتند حالا جز فلافل، سمبوسه و کتلت هم شده. هرروز که میگذرم از مسیر نگاه میکنم و پیشرفتشان را نظاره میکنم و با خودم فکر میکنم آخر داستان به کجا ختم میشود؟ شاید که شهرداری جمع کند بساطشان را یا که یک رستوران شیک بالای شهر عایدیشان باشد؟ هرچه هست از آدم هایی که نان بازوی خودشان را میخورند و به جای نشستنو دست روی دست گذاشتن از کمترین امکانات ممکن اینطور استفاده میکنند خوشم می آید. همین