طلوعش به از غروبش
Wednesday, 25 November 2015، 09:00 PM
سن و سالی از او گذشته بود. بین تمام حسرت هایش تنها همین باقی مانده بود که چرا هرگز نفهمیده که طلوع خورشید از غروبش زیباتر است، من اما ساکت و آرام در خیالم فرو رفته بودم و تمام طلوع های آفتابی را با خودم به یاد آورده بودم که از خیال تو خواب از من دریغ شد، یادم به تمام آن روزها افتاد که آفتاب را که دیدم، خورشید که خودش را به من نشان داد، کتابم را زمین گذاشتم و فارغ از یادتو در زمستانی سرد آرام زیر پتویم خزیدم و در سکوتی سرد کنار گرمای بخاری خوابم برد، بعد با خودم فکر کردم غروب اما مفهومش دلتنگیست، سرخیش رنگ چشمان عاشقو زردیش رنگ رخسارش هست، هرچه هست بی قراریش آشکارتر است، همه می بینندش، رسوا میکند آدم را، عاقبت نگاهش کردم و سری تکان دادم و گفتم حق با شماست، طلوعش به از غروبش، من تسلیم.
15/11/25