رسیدن یا شروع؟
بچه که بودیم فکر میکردم که مسیر زندگی یک جایی دارد که اسمش رسیدن است، زندگی ها همه به آن جا منتهی میشود و آن جا خوشحال و سرخوش میشوی و زندگی ادامه پیدا میکند. بزرگتر که شدم علایقم را که بهتر شناختم زندگی برایم پراز مسیرهای مختلفی شد که هرکدام میتوانست یک جور "رسیدن" داشته باشد، از طرفی علاقه به ادبیات و هنر و از طرفی ریاضیات و یک طرف هم فشارهای اطرافیان و نظرات عزیزانی چون خانواده. آخر دبیرستان سال پیش دانشگاهی که کنکور دادم فکر آن بودم که رسیدن یعنی همین که بروم مهندسی برق بخوانم، بعدهم در کنارش به دیگر علایقم برسم و زندگی هم زیاد سخت نمیگیرد و اخرش "میرسم"، میرسم به همانجا که ادامه میدهم و دیگر هیچ چیز نمیخواهم، تمام شد، ارشد را هم گرفتم و "رسیدم". اما اکنون میبینم زندگی جاریست، اگر "رسیدن" داشته باشد تکراری میشود، اگر یک روز به فکر آن باشم که قائده قانون برایش بچینم جبرش میشود بلای جانم، خسته ام میکند. شاید هم که از بچگی اشتباه تعبیر کردم، زندگی یعنی "آغاز"، یعنی " شروع" ، یعنی هربار با هر تصمیم جدید معنای جدیدی به آن اضافه کنی و آنقدر پر از "رسیدن" های متفاوت بشود که هرکدامش شروعی باشد دوباره.