کاش بعد این چارسال حال خوب منم برمیگشت...
وقتهایی هم هست که جهان مهربان میشود، خوشیهای کوچک شکل میگیرند و شبیه جویبارهایی به هم میرسند، رود میشوند و ناگهان میبینی حال دلت خوب است. دو شب پیش، داشتم کارول را میدیدم، جایی در فیلم کیت بلانشت از چیزی خوشحال میشود بعد رد پای لبخند را به جای لبها در چشمانش پیدا میکنی، از آن سکانسهای خوش سینمایی بود بعد خودم را دیدم که دارم لبخند میزنم، که حالم خوش است. این چهار سال، سالهای سختی بودند، سختترین سالها. خیلی چیزها خراب شد، جایش گاهی توانستم چیزهایی بسازم که بشود بهشان تکیه کرد و سرپا ماند. اندوه زیاد بود و شادی کم، همین شاید باعث شد که کمکم یاد بگیرم شکارچی شادی باشم، بگذارمشان کنار هم و مجال دهم تا رودخانه شود... دیدم خودم را که بعد از مدتها از جایی که ایستادم راضیم. نه که غم نباشد یا دوری درد نیاورد، اما از راهی که رفتهام، جایی که ایستادهام رضایت دارم. آدم گاهی صلح را در جنگ پیدا میکند، رضایت را میان ناخوشی مییابد، شاید شبیه شاملو که عشقش در سال بد یافت.
از صفحه امیر حسین کامیار