چه دورم از یک سال پیش...
توی زندگی آدم خیلی اتفاقات میوفته، خیلی مسیرهای مختلفی پیش پات قرار میگیره و خیلی وقتا با اطمینان مصرانه از آینده ای صحبت میکنی که قصد کردی بسازیش، که فکر میکنی همینه و دیگر هیچ...این مساله درباره آدما هم صدق میکنه. گاهی خط و نشون زیاد کشیدم، واسه زندگیم، واسه رفتنو اومدن آدما، واسه موفقیت و مسیری که طی میکنم، ناغافل یهو رسیدم به جاهایی که نفهمیدم کی اصلا اینجوری شد؟ مث پارسال که این موقعا فکر میکردم الان قاعدتا نباید اینجایی که الان هستم باشم، یا فکرشم نمیکردم این همه آدم جدید به دنیام اضافه شده باشن، یه سری آدما کلا فراموش بشن و چقدر تغییر کردم. چقدرررر تفکرم، رویکردم حتی توی برخورد با آدما عوض شده، چقدر کارم رو عاشق هستم، چقدر گاهی با تمام وجود احساس خوشبختی میکنم، در عین این که گاهی با تمام وجود احساس ناامیدی و نارضایتی میکنم و فکر میکنم چی شد که یهو این شد مسیر؟ چقدر آدم هایی که الان هستن خوبن، چقدر دوسشون دارم. من نمیدونم چی شد که اینجوری شد، فقط میدونم راهی که دارم توش قدم برمیدارم پر از شک و تردید و غیرقابل پیش بینی شده، اونقدری که دیگه شاخ و نشون واسه هیچ چیز و هیچ کس نکشم دیگه. زندگی در معمولی ترین حالتش بدجور شگفت زدت میکنه. کم کم داره میشه یک سال که اومدم توی شرکتی که هستم و از دفاع ارشدم داره میگذره... امیدوارم که مثل همیشه وجود خدارو توی لحظه هام حس کنم و دوس داشتن خدا ازم دریغ نشه.