نوشتن جان است
قبل ترها عزیزی به من میگفت، همسن و سال تو که بودم، یا حتی کم سن و سال تر، من هم می نوشتم، و دفتر شعرش هم گواه حرفش بود...میگفت یک روز آنقدر سرت گرم زندگی میشود که یادت میرود شعر و دل نوشته و ... آن موقع حرفش را جدی نگرفتم؛ نمیدانستم روزی میرسد که عادت رنج میزاید و ممکن است به نوشتن هم عادت کرده باشم و بعد به خیال خودم رها کنم، بروم که استراحت کنم، که مثلا به اولویت های زندگیم برسم و بعد باز از سر بگیرم.من چه میدانستم که نوشتن جان من است. حالم را خوب میکند، به وقت تنهایی نوش داروست، نمیدانستم که وقتی که برگردم نوشتن برایم سخت میشود.مثل پرنده ای که مدت ها در قفس خودش را محبوس کرده باشد، به وقت رهایی پر وبالش درد دارد، طول میکشد تا دوباره پرواز کند...الان با خیالی آسوده اما میدانم که نوشتن برای من هیچ وقت عادت نبوده، مثل دیگر علایقم...فهمیده ام عادت همان ریاضتیست که رنج میزاید، نه زندگی با علایق و شور و حالی که به تو انرژی تزریق میکند و رودخانه زندگیت را از تکرار رخوت انگیز و رکود رها میسازد و جاریش میکند.