قصه های همگانی زندگی آدم ها
داستان زندگی بعضی آدمها همگانیست...انگار همه از راز دلشان باخبر باشند، هنوز هم نمیدانم درست چه اتفاقی میافتد که همه محرم راز یک نفر میشوند، که داستان زندگی یک نفر اینطور برای همه رو میشود داستانش...گاهی گمان میکنم شاید از کم طاقتی بعضی ادمها باشد اما بعد میبینم نه..از تلخی زندگیشان هست. بعضی زندگیها، سرگذشتها تلخ است، با شکرحرفهای من و تو هم شیرین نمیشود...زیر لب حرفزدنهای بعضی آدمها گواه خیلی چیزها هست...داستان زندگی بعضی آدمها را فقط باید شنید، باید با صبوری پابه پاشان نشست و گوش داد اما هیچ نگفت، بگذار تا خالی بشوند از درد و رنج...بعضی آدمها آنقدر تاب آن را ندارند که به خاطر درد ورنجهایشان در زندگی یک بار دیگر هم تنبیه بشوند و ما آدمها به چشم حقارت به آنها نگاه کنیم...
پ.ن : چند روز پیش توی یه ادارهای یه آقایی رو دیدم که همش داشت زیر لب با خودش حرف میزد، حواسش هم به هیچ چی جز خودش نبود. بعد که خانوم متصدی امور ازش سوالی پرسید یک سره شروع کرد به حرف زدن.دروغ چرا؟ ناراحت شدم براش...