سبز خواهم شد
سال 94 که شد با خودم عهد کردم که پرشور شروعش کنم، قوی تر و محکم تر از هر سال دیگری، با خودم فکر کردم که اگر سال نکویی هم نباشد و اتفاق مثبتی در آن نیافتد، اما در حالتی خنثی لااقل جلو برود و بدی ها از آن زدوده شود، از اتفاقات خوب علمیش و پذیرش چند مقاله ژورنالی isi و مقالات داخلی و موفقیت ها و پیشرفت های کاری که بگذریم، از آغاز و اتمام برخی رفاقت هایی که برایم نقطه عطف زندگیم بودند که بگذریم، در 94 اما چیزهایی را از دست دادم و در ازایش چیزی بدست نیاوردم که در آخرین روزهایش حس میکنم همچنان سایه اش در زندگیم سنگین است. روزهایی که آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت و اما شبش آنقدر بغضم اشک شد و باریدم که ابر بهار پیشش لنگ می اندازد... مواجه شدن با چیزهایی که گمان میکنی در دنیای آدمی راهی ندارد، غمی که لحظه هایت را به دنبال ثانیه ها پشت سرهم غمگین میکند، دل شکستن هایی که وقت مواجه شدنش گنگ شده ای، من نتوانستم از خودم دفاع کنم وقت هایی که در ازای صداقت، سادگی، مهربانی تنها دروغ، دورنگی، ریا و ناملایمتی دیدم و مجبور شدم لبخند بزنم... آنقدر بخندم که کسی غم درونم را نفهمد... غولی که تنهاییم را به رخم کشید، آدم هایی که خواستند به اجبار، چه میدانم حس تکلیف، یا تصمیم خانواده شان دلم را از آن خودشان کنند، خلوتم را دونفره کنند و اما گند زدند، به باورهایم، به اعتمادم، به همه آن چیزهایی که روزی از ته دلم باورشان داشتم، ایمان داشتم به عشق، به دوست داشتن، به صداقت، به خلوص دوست داشتنی که تر زندگانیم همیشه دنبالش بوده ام، آدم ها آمدند گند زدند به همه چیز، به همه زیبایی های ذهنم، آدم هایی که تنها نبودنشان را، زوج شدنشان در 94 را به رخم کشیدند، خواستند فخرفروشی کنند، خواستند خودشان را به رخ بکشند... رویاهایی که پرپر شدند، چون قاصدکانی بر لب پنجره کسانی نشستند که شاید کمی از من کوچکتر یا بزرگترند... من در 94 تکه تکه شد قلبم... دلم... نه از آن آدم قبل چیزی باقی ماند و نه میدانم حال که قرار است با تکه های باقیمانده به استقبال 95 بروم چطور همه را به هم بچسبانم که واپاشیده نشود از هم، که جدانشدنی ترین بشوند، قوی تر از قبل، باورپذیرتر از قبل، مهربان تر، شادتر و امیدوارتر از قبل... من دارم فکر میکنم که من دنیای خودم را دوست دارم، با تمام صداقتش، سادگیش، مهربانیش مقابل دنیای غیرقابل باوری که تماشایش کردم، که مثل جبهه جنگ بود برایم، که بارها خمپاره هایش بر سرم بمباران شد، مجروح کرد قلبم را، دلم را زخمی کرد، لهم کرد... من اما دنیای خودم را ترجیح میدهم، میخواهم در 95 تنها خودم باشم، اما کاری کنم که آنقدر قوی باشم، آنقدر خودم را ساخته باشم، آنقدر تکه ها را خوب به هم بچسبانم که هیچ تندبادی نتواند به هم بریزدم. من میخواهم مهربانیم را بر سر آدم ها جوری بریزم که نامهربانیشان نتواند بر من غلبه کند. میخواهم آنقدر 95 رویا ببافم که آخرش فرش زیبایی بافته باشم از ره آورد سالم، میخواهم تولدم را با آمدن بهاری دوباره چنان جشن بگیرم انگار از نو زاده شده باشم. من میخواهم بگویم مراقب باشید، مراقب خودتان، مراقب زیبایی های روی زمین، مراقب عشق، محبت، دوستی، مهربانی و مهم تر از این ها مراقب رویاهایتان باشید. میخواهم یادتان نرود که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخر قصه تان نیست... من میخواهم باور کنیم، ایمان بیاوریم که پس از هر زمستانی بهار است، پشت هر خزان شکوفه و جوانه است... من میخواهم دوباره بسازم، از نو... امیدوارم که 95 خوبی در پیش باشد.