نترسیدم که نترسیدم
بچگی ها از تاریکی می ترسیدم، نه که تاریکی ترس داشته باشد، من اما وهم و خیال برم میداشت که تمام دزدان عالم در تاریکی پیدا میشوند، یا حتی تمام جانوران موذی تنها در تاریکی خانه دارند، یا گاهی حتی در خواب های بچگیم اتاقی پراز جانوران موذی میدیدم یا دزدی که از دیوار خانه بالا آمده و دارد در حیاط سرک می کشد، بزرگتر که شدم اما از دوری ترسیدم، از این که یک روز بخواهم آدم های نزدیک دور و برم را کمتر ببینم،بعدترش از عدم موفقیت تحصیلی و عقب افتادن از گروه همسالان، بعد از دوست داشته نشدن و بعد از روبرو شدن با دنیای عجیب و غریب و آدم ها، روز به روز یک ترس به ترس هایم اضافه شد و کم کم چوب خط ترس پر شد و هربار اما به اجبار یا حتی به اختیار با ترس هایم روبرو شدم، بچه تر که بودم به کمک بزرگترها، بعدترها با حمایتشان و کم کم آموختم که خودم به هرسختی هم باشد از پسش بر می آیم و با همه شان میتوانم مقابله کنم. آدمی همین است، یک روز چشم باز میکند و می بیند دیگر از ترسیدن هم ترسی ندارد، یعنی به واقع می بیند چاره ای ندارد، باید بلند شود، دست خودش را بگیرد خودش را هل بدهد میان تمام ترس هایی که تا دیروز مثل خوره به جان زندگیش افتاده بود و امروز با آن روبرو شد و حل شد و دیگر نترسید که نترسید...