حواس ...
Wednesday, 6 April 2016، 08:54 PM
چشمانم را میبندم، کمی پیاده با چشمان بسته راه میروم، غرق میشوم، سرگیجه میگیرم ، حس میکنم تکیه گاهی میخواهم تا بتوانم برای لحظاتی دستم را به آن بگیرم و باز به این دنیا بازگردم، بوی عطر بهار نارنج مستم کرده، حس میکنم بهار را با تمام وجود نفس میکشم، درون ریه هایم میکشم ، دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم ...همینطور کورمال کورمال گیج ویج راه میروم و دستم به جایی بند نمیشود ...یک لحظه احساس میکنم همه چیز مثل یک خواب است، حتی زندگی، دوست ندارم از خواب بیدار بشوم، ذهنم آبستن تمام خاطرات میشود، خاطراتی که لحظه ای هست و دمی دیگر نیست...چشمانم را باز میکنم، دلم نمیخواهد غرق بشوم، خودم را وسط پیاده رو میبینم ، ایستاده، آفتاب توی چشمانم میخورد و تازه میفهمم حواس پنجگانه چه موهبتیست، سرم را بالا میکنم ، رو به آسمان، دلم میخواهد فریاد بزنم خدایا شکرت...
16/04/06