یک عمر زمزمه کنان
یک عمر زیر لب تکرار میکنی همیشه آخرش خوب است و اگر الان خوب نیست هنوز آخرش نیست، یک عمر زیر لب با خودت زمزمه میکنی رویاهایت را باور داشته باش، به آن ها ایمان داشته باش، هربار زمین میخوری بلند میشوی، خودت را میتکانی، تمام قد به احترام قوی بودنت می ایستی و تعظیم میکنی تمام وجودت را به خاطر اراده ات و با خودت تکرار میکنی که کرم ابریشم هم خودش را دورن پیله اش حبس میکند، دور خودش پیله میتند که آرام آرام بتواند به پروانه ای زیبا تبدیل بشود...اما دست آخر یک روز، یک جا، یک لحظه ، یک دم ناامیدی تمام وجودت را میگیرد وتمام حرف ها میشوند پتکی که محکم توی سرت میخورند، خودت را میبینی که زیر آوار حرف هایت دفن میشوی، بی معنا میشود همه چیز و با خودت تکلیفت نامشخص میشود...شاید دمی دیگر همه چیز برگردد اما هرچه هست آن لحظات، آن ثانیه هایی که به این منوال میگذرند، زجرآور است ، سخت ترین لحظات است، ویران کننده حال است....