از رودخانه تا دریا...
مسایلی در زندگی هست که فکر کردنی نیست، درست مثل وقت هایی که لبریز از احساسی و نمیدانی چرا؟ نمیفهمیش ، چرا که منطق سرش نمیشود...قدیمی ترها راست میگفتند که کار دل است و در کار دل هم نمیشود زیاد چون و چرا آورد...گاهی اما آدم دست و دلش به هیچ کاری نمیرود، میدانی خیلی کارداری، میدانی چقدر سرت شلوغ است، میدانی چقدر کمبود وقت داری و اما هیچ کاری نمیکنی چرا که حوصله اش نیست...سقف آسمان زندگیت آنقدر پایین آمده که زندگیت را مه گرفته وچشمانت هیچ چیز نمیبند که بخواهی حرکت کنی حتی...اما نمیشود که وقتت را به چه کنم، چه کنم هدر بدهی، باید راه بیوفتی، باید چون رود جاری بشوی، باید از روی سنگلاخ های کف رودخانه زندگیت هم به هرسختی ودردی شده عبور کنی، راه که افتادی کم کم ترست هم میریزد ومیروی به دریا میرسی...به دریا که رسیدی، عظمتش را که دیدی، موج های خروشانش و پافشاریش مقابل طوفان و باد وهور و ملک که دیدی میفهمی این روزهای پرتب و تاب، این روزهای پراز سختی ، پراز فراز و نشیب، پر از احساس سردرگمی و کلافگی بی دلیل نبود ، از تو یکی را ساخت که بتواند در دریا دوام آورد...