درد...
Thursday, 28 April 2016، 08:42 PM
مثل وقتی که از حالت تهوع به خودت می پیچی و اما بالا نمی آید دل و روده ات، مثل وقتی که بغض گلوی آسمان را چنگ میزند و اما اشک نمیشود و نمیبارد، مثل آن وقت ها که هوا گرم است اما تنت یخ میزند، سردت شده و میلرزی و اما دم نمیزنی، ساکت میشوی، کلمات چنگ میزنند به دیوار قلبت، بغضت نمیشکند، حرف ها بالا نمی آید از دلت بر زبانت جاری نمیشود... گاهی هم اینطور است، در بدترین حال ممکن، سکوت میکنی و اگر قرار باشد یک گلوله خرج خودت کنی به وقت حرف زدن، هزار گلوله در سکوت خرج خودت میکنی و دخل خودت را می آوری و حرف نمیشوی و حرف نمیشوی... نه آن که حرف نزدن برایت آسان باشد، آنقدر تهوعش حالت را خراب کرده که اگر بالا بیاوری کلمات را، آسمان ابریت بد می بارد، درد قلبت کشنده میشود و تمام وجودت گر میگیرد و شاید یکهو نفست گرفت و همان لحظه تمام شدی....
16/04/28