یخ زدم یکهو...
آدمیست دیگر، یکهو دلش میگیرد، آن هم از آدمی که آنقدر دوستش داشت که دلش نمی آمد حتی خاربه پایش نشیند. اما یکهو انگار چیزی درونت بشکند و صدای شکستنش چیزی شبیه شکستن ظرف کریستالی درون دستت باشد که تمام دستانت را زخمی کند و خون فواره بزند و بند نیاید... درست مثل آن که آن آدم چاقویی دستش گرفته باشد تا به قلبت حمله کند و خودش را از قلبت بیرون بکشد و برود... آنقدر توی دلت خالی میشود، آنقدر تمام وجودت میلرزد و قلبت درد میگیرد که نمیفهمی دیگر مفهوم درد را... انگار بی حس شده باشی، آنقدر وجودت یخ شده انگار مرده باشی و حالیت نشده باشد، انگار تکه های بریده قلب شکسته شده ات عکس های قاب خاطراتت را هم پاره و پوره کرده باشد... هرچه هست و باشد اما حسی که قابل وصف نباشد را نمیتوان در قالب جملات بیانش کرد، نمیتوان توصیف کرد درونت چه خبر است وقتی اشک امانت نمیدهد که حتی حروف را درست و حسابی لغت کنی، لغات را به هم بچسبانی جمله کنی و جملاتت را از بغضت بگیری و بنویسیش یا به زبان بیاوریش....