حس گمشده
یک حسی درونت گاهی گم میشه، تمام تلاشت رو میکنی که این حس رو بتونی برگردونی اما خودت هم انگار یادت رفته اون حسی که گمش کردی از جنس چی بود؟ شاید یه جور لذت بردن از خوشی ها و شادمانی های کوچیک بود، شاید که یه جور درونت کمتر درگیر دنیای بزرگترا بود، شاید هم لحظه هات کمتر درگیر روزمرگی بود... اصلا شاید اونقدر آدمای زندگیت زیاد بودن که در لحظه میتونستی به حضور چندین نفر حتی دلخوش کنی... یه چیزی درون بعضی عکسا تورو میبره به اون حس گمشده، عمیق که نگاه میکنی با خودت فکر میکنی که چقدر دلت یک اتفاق میخواد برای افتادن، یک اتفاق که هیجانش به این زودیا نخوابه، یه اتفاقی که بتونه تمام انگیزه ها، امیدها، حس های رفته درونت رو بهت برگردونه... یه اتفاقی که شبیه معجزه زندگیت باشه که بتونه بازم مثل سابق همونقدری به امید معتادت کنه و به حرکت وادارت کنه که به زمین خوردنت مثل یه بچه نگاه کنی و باز بلند بشی و شروع به دویدن کنی