یک دوستی منحصر بفرد:)
من در آینه نگاه میکردم، زل زدم در چشمانم، برقش را میشد دید، انگار چشم هایم هم داشت میخندید، در حالی که شب قبل را تنها چهار تا پنج ساعت خوابیده بودم و از صبح تنها روی کارم متمرکز شده بودم اما حال خوبی داشتم، اما چشمانم چون لبانم میخندید... به خاطرات مشابه، به خنده های مشابه تا قبل از دوسه ماه پیش فکر میکنم و با خودم فکر میکنم میان خاطرات خوب یک سال اخیرم کدام یک را انتخاب کنم و انگار حق انتخاب را از من گرفته باشند. در آینه خودم را میبینم که لبخندی به پهنای صورت بر چهره دارم و در حالی که از چشمانم برق شیطنت میبارد و زیر لب زمزمه میکنم " من هر چه ام با تو زیباترم" هیجانم قابل پنهان کردن نیست... با خودم فکر میکنم قول و قراری نیست، نبود اما حالم خوب است، حالم کنار بعضی آدم های زندگیم آنقدر خوب است که دلم تا ابد کنارشان بودن را میخواهد... حس خوبی دارد که بقیه به روابط دوستانه ام حسودیشان بشود، حس میکنم آنقدر باید آدم خوشبختی باشی که دوستانی داشته باشی که آنقدر دوست داشتنشان تمام نشود که همه حسرت رفاقتتان را بخورند...آدم هایی که اگر بخواهی بین خاطراتت با آن ها انتخاب کنی نتوانی تفکیک کنی کدامیک از کدام بهتر بود... روز به روز خاطراتت عمیق تر، شیرین تر، بهتر و دوسداشتنی تر میشوند، آنقدر که برق شیطنت در چشمانت هم هی بیشتر شود، آنقدری که مطمئن باشی دوستانی جاودانه همیشگی در زندگیت داری که رابطه ات با آن ها حسرت و حسودی همگان را برانگیخته و منحصر به فرد کرده همه چیز را...