خواب های الهام برانگیز
از خواب پریده ام، در حالی که صدای قلبم به وضوح شنیده میشود احساس میکنم گنجشکی از درون قلبم هی تلاش میکند خودش را به بیرون پرتاب کند وبه تمام دیواره های قلبم می کوبد. تمام تصاویر درهم برهم توی خواب را با خودم مرور میکنم، تمام نصیحت هایی که به من شد، تمام حرف هایی که انگار داشتم توی بیداری میشنیدم... بعد با خودم مرور کردم چمدان بستنم و عزم رفتن کردنم را، انگار رویایی دور باشد که در خواب بیشتر شبیه آرزو بود. یادم به حرف هایی که شنیدم می افتد که مرا به سمت جلو رفتن هل می دهد، جرأت و جسارت به من میدهد که این بار با شجاعت بیشتری برای تمام داشته ها و نداشته ها رویاهایم بجنگم و از هیچ چیز نترسم، حالا لیوان آبم را خورده ام، قلبم آرام گرفته و در تختم منتظر نشسته ام که انگیزه های رفته ام به من بازگردد تا از جا بلند شوم و شروع به دویدن دنبال زندگی کنم.