برای توی گمشده
Sunday, 12 June 2016، 06:22 PM
همیشه آخر تمام خوشی ها، بعد از خنده های از ته دل، میان تمام لحظه های شاد کمی حزن می ماند، آن وقت آخر شب که خواسته ام سرم را بر بالشت بگذارم و بخوابم، همان لحظات یکهو همین حزن و اندوه آنقدر زیاد شده است که انگار دلم بخواهد سرم را درون چاه شب کنم و فریاد بزنم، از نبودت حرف بزنم، از خاطرات خیالیم، از خیال بافی ها و رویاپردازی هایم به وقت نبودنت...همیشه آخرش میرسم به یک دلتنگی برای تویی که نیستی و برای تمام شادی ها و خنده هایی که باید با تو تجربه میکردم و اما تو نیستی...کاش بازگردم به همانجا که گمت کردم و از خدا بخواهم که پیدا بشوی هرچه زودتر...
16/06/12