خودباوری خودمان:)
یکی از غمگین ترین اتفاقاتی که در زندگیم رخ داد و من تا جایی شاهدش بودم این بود که در نگاه عالم و آدم موفق ترین، شادترین، پرانرژی ترین و باهوش ترین دختری بودم که میشناختند...تا جایی که خیلی ها حتی اعتراف کردند که به من غبطه میخورند.بارها شد که از من سوال شد تو چطور مهندسی برق، آن هم دانشگاه دولتی درس خواندی، نقاشی را دنبال کردی، عکاسی و نوشتنت را هم رها نکردی و همزمان این همه در کار خانه و مسایل مختلف سررشته داری؟ چطور وقت کردی؟ یادم هست اولین بار که با این سوال روبرو شدم ، با تعجب گفتم یعنی همه اینطور نیستند؟ یک جاهایی خودم را ویران کردم...یک جاهایی تا انکار خودم پیش رفتم تا طرف مقابلم خدای ناکرده ناراحت نشود، یا توی ذوقش نخورد...یک جاهایی هم خودم را دست کم گرفتم و فکر کردم خنگ ترین دختر روی زمینم ...یک وقت هایی در تنهایی خودم فکر کردم دارم درجا میزنم و هیچی نیستم و تنها نداشته هایم را دیدم...در دید خودم تنهاترین دختر روی عالم شدم گاهی که همه از او جلوتر هستند و عقب افتاده...اعتراف میکنم نداشته هایم را بیشتر از داشته هایم دیدم...آنقدر غرق نداشته هایم بودم که یکهو با دیدن بعضی آدم ها واقعیت زندگی خورد توی صورتم...مهم نیست تو چقدر باهوش باشی، چقدر موفق باشی، مهم آن است که بتوانی تنهایی همه توانمندی هایت را مدیریت کنی، به وقتش توانمندیت را حتی به رخ بکشی، به وقتش بتوانی آنقدر زیاد هم فروتن نباشی که خودت را انکار کنی، بتوانی موقعیت ها را خوب بشناسی و از هوش هیجانی ات هم به خوبی استفاده کنی...از یک جایی به بعد یاد گرفتم در پاسخ کسانی که به من به چشم انسانی موفق نگاه میکنند، تا جایی که واقعیت دارد من هم همراهی کنم و نگذارم که زیرپا بروم...خودم را دست کم نگیرم و لیاقت و شایستگی های خودم را باور کنم...از یک جا به بعد به خودم ایمان آوردم وبیشتر از همه آدم های زمین خودم را باور کردم و با تمام وجود به داشته هایم افتخار کردم و بابتشان شکرگزار خداوند شدم...