اندکی صبر سحر نزدیک است...
Thursday, 23 June 2016، 06:24 PM
گاهی تنهایی بلاهای بدی بر سر آدم می آورد...نه که بر سر جسم آدمی ، که بر روح و روانت...همه دور وبرت را خوشبخت و عاشق میبینی الا خودت، خرسندیت می ماند در گروی بودن همان یک نفری که نیست...همان همدل و همراه ورفیقی که نداریش...شب که میشود، انگار بمانی لب یک دره عمیق، تاریک و وهم انگیز، پایت را درونش بگذاری و تا تهش را یک سره بروی، غلت میخوری درون شب و میروی...آن وقت است که در این تنهایی غمگین، دراین سکوت ترسناک هر بلایی هم که سر خودت بیاوری هیچکس نمیفهمد الا همان شب...از بس سکوت وبرهوت همه جا را فرا گرفته، از بس این احساس تو را درون خودش حل کرده ...اندک حرفی میزنی، زیر لب، با خودت زمزمه میکنی و اما نمیفهمی...سکوت میکنی و ناله ضعیفت از ته دره به گوش سحرگاه میرسد تا خودش را برساند به تو و زیر گوشت زمزمه کند "اندکی صبر، سحر نزدیک ... "
16/06/23