حال آدم گاهی دست خودش نیست...
حال آدم گاهی حال آن مسافریست که گم شده باشد و در حالی که از مقصد عبور کرده دنبال ایستگاهی بگردد که بتواند سوار قطار بشود و بازگردد...قید مقصد را هم میزند و فقط دلش میخواهد راه را پیدا کند.نقشه اش را دستش میگیرد، تمام مسیر امده را مرور میکند تا بداند کجا کار را اشتباه رفته، از کجا شکست خوردنش شروع شده ...همانجا ایست میکند وبه برگشت فکر میکند...این میان زمان زیادی را از دست داده، روحیه اش را از دست داده اما امیدواراست که بتواند مجددا خودش را پیدا کند در مسیر درست و از نو ماجراجویی را آغاز کند...این میان ، وسط تمام این ماجراها لحظاتی هست که در اوج استیصال بغض میکند، نگران میشود، میترسد ، از برگشتن و نرسیدن میترسد و ماندن هم برایش ناممکن است، پای رفتنش را برمیدارد و دنبال خودش به زور میکشاند ولنگ لنگان برمیگردد، دستش به هچ جا بند نیست، زانوانش را به زور گرفته که نلرزد، خمیده خمیده راه میرود وروی پایش بند نیست... حال آدم گاهی دست خودش نیست...فقط باید آنقدر تلاش کند که قوی باشد و روی زانوانش بند شود و حرکت کند و درجا نزند...