مرده ای بی آن که مرده باشی
گاهی با خودم فکر میکنم که وقتی قرار باشد یک روز تمام روزهای خوب و بد من گذشته باشند، و من در آرامش کامل برای همیشه خواب باشم و از من تنها یاد و خاطره ای برای دیگران باقی باشد، چرا کاری کنم که به خوبی از من یاد نشود؟ یا اصلا بگذار اینطور بگویم که چرا نباید طوری زندگی کرد که اگر بدانی یک ساعت دیگر برای همیشه پای در برزخ بگذاری و بروی،پس چرا آنطور که لذت میبری زندگی نکنی؟ و بعد با خودم به این نتیجه میرسم که درد آن نیست که تو برای دیگران سنگ تمام میگذاری، درد آن نیست که دوستشان داری، عاشق هستی یا سعی کنی خاطره خوبی بشود و اگر روزی از تو یادی ماند، یادگاری خوبی بوده باشی... درد آن است که دوست داشته باشی کسانی را که بعضیشان دوستت ندارند، نه بتوانی نامهربان بشوی و نه بتوانی دل بکنی... درد آن است که در برزخ پانهاده ای بی آن که برای همیشه عزم رفتن کرده باشی... درد آن است که گاهی گمان میکنی مرده ای بی آن که مرده باشی...