غار تنهایی عزیزم!
آدم ها همه در مراحلی از زندگیشان به جایی میرسند که درون غارشان میروند، صبوری میکنند، از همه عالم و آدم فاصله میگیرند ودر دورترین جای ممکن از آدم ها، صدای تغییرات را در بلندترین حد ممکنش میشنوند. آن وقت است که ساکت میشوند، معنیش آن نیست که مشکلی نیست...معنیش آن نیست که سکوتشان علامت رضاست و همه چیز بروفق مراد است، تنها دارند به زندگی قبلی و بعدیشان فکر میکنند و اندکی از حال را قربانی فکر میکنند، اسمش نوعی ریکاوری شاید باشد، شاید هم دارند با دردهای زندگیشان کلنجار میروند تا ازشان عبور کنند، مثل هردرد طغیانگری که یکهو عفونت کرده باشد و آب چرک بیرون بزند و نیاز باشد که درمانش کنی...گاهی هم از سرنیاز است...گاهی هم اسمش نوعی پوست انداختن است، انگار بخواهی برای زندگیت تصمیمات جدید بگیری، همه را شگفت زده کنی و به زندگی جدیدت سلام کنی....هرچه هست نتیجه اش خوب است، حجمی از فاصله گرفتن های یکهویی و درون غار رفتن و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن برای رسیدن به یک نتیجه گیری کلی برای آینده .... گاهی با خودم فکر میکنم که اگر غار تنهاییم را از من بگیرند به کجا پناه ببرم و پوست بیاندازم و راحت تصمیمات جدید بگیرم؟