تنهایی...
هیچکس مثل من نفهمید چه اتفاقی افتاد، هیچکس مثل من کلافه نشد، هیچکس قدر من شوک زده نشد و هضم همه چیز برایش سخت ترین کار ممکن نشد درست وقتی صدای قهقهه های دیگران را به زندگی شنید...هیچکس مثل از نبودنت شاکی نشد و بودنت را آرزو نکرد، درست وقتی برای نبودنت دست و پا میزدی... هیچکس ندانست در جواب من چه باید بگوید وقتی تمام سرم پراز سوال های بی جواب شد...هیچکس ندانست در ذهنم چطور ماجراها را هزار بار شرح دادم و هربار قلبم شرحه شرحه شد و باز بندش زدم و خنده برلب زدم تا کس نداند رازم را... هیچکس نفهمید چه بر سر دختر داستان آمد و هیچکس نخواست بداند، نه هیچ آشنایی و نه هیچ غریبه آشنایی... در دنیایی از سکوت، سکون یکهو انگار پاییز شد و طعم همه چیز شد خرمالوی نارس... هیچکس نتوانست دلیل خنده های دختر را درک کند، همانطور که هیچکس گریه های آخر شبش را ندید...هیچکس ندانست گاهی در زندگی احساس مرگ کرد و روی پابند نشد اما آنقدر قوی ماند که تکیه گاه امنی برای دیگران شدو در خود تنها شکست... هیچکس تنهاییش را نفهمید...هیچکس... حتی تویی که من هستی...