گاهی با خودم میگم اگر من نه پس کی!؟
نقاشی هام بهانه ای هستن برام واسه زندگی. یادمه یه بار که داشتم روی یکی از نقاشیام کار میکردم شب خواب میدیدم که یکی داره دست میکشه رو رنگای نقاشیم، سراسیمه از خواب پریدم و اول نقاشیمو چک کردم یه وقت رنگاش قاطی نشده باشه... هروقت توی زندگیم کم میارم و احساس خیلی خستگی زیادی میکنم، فکر کردن به دنیای رنگ ها و پناه بردن به شادی که نقاشی، شعر و ادبیات و یا حتی عکسای قشنگ بهم تزریق میکنن باعث میشه یه کم از زندگی روتین فاصله بگیرم و به این نتیجه برسم که نه من آدم روزمرگی کردن هستم و نه این خستگی میتونه تو وجود من رخنه کرده باشه که امیدواری رو از من بگیره و باعث میشه بازم قوی و محکم بلند بشم رو پاهام محکم بایستم و یادم بیاد که هنوزم همون آدم معتاد به امیدواری، پرانرژی و شادی هستم که میتونم مقابل زندگی قد علم کنم و سختیاشو به جون بخرم و پیروز ازش بیرون بیام.ه گاهی با خودم میگم اگر من نتونم پس کی میتونه!؟