حسی ماورایی..
و من به دنبال یک حس ماورایی در فراسوی این کره خاکی در تونل زمان می گردم.
میخواهم در آن سوی آسمان درجایی که سرخی آسمان هنگام غروب وطلوع خورشید به
تاریکی و روشنی می گراید خودم را پیدا کنم ...
آن جا که دیگر زمینی وجود ندارد و من رها از هر جسم خاکی خودم را در آغوش باد رها
خواهم کرد و رختم را هر جایی پهن خواهم کرد...
آن جا که دیگر همه رنگ ها رنگ زیبای یک رنگی شده است ...
وکلاف سر در گم ذهن
مغشوش من از هم گشاده شده است ...
آن جا که هر قلب نا آرامی را آرامشی ابدی می دهند ...
آن جا که رنگین کمان هر روز به دیدارم می آید و آسمان
آبی زیباترین رنگ دنیای میشود...
میخواهم احساسی ماورایی را بجویم...
آن جا که بر تابی از گیسوان زمان می نشینم و
دیگر با الاکلنگ سرنوشت کاری نخواهم داشت ...
آن جا که چشم های نگرانم موج شادی را جایگزین موج تشویش می کند...
آن جا که دریای بیکران هستیم دیگر هیچ تلاطمی نخواهد داشت ...صاف...آرام...نیلگون
من میخواهم بال بگیرم...دوبال که با آن پرواز کنم و فارغ از هر فکر وخیالی به یک
احساس شیرین ماورایی دست یازم...