جایی میان تنهایی خود و آدم ها
گاهی آدم تنها تماشا میکند همه چیز زندگی را، همه آدم هایش را، اتفاقاتش را... نظاره میکنی تمام اتفاقات را و در قبالشان تنها یک سکوت پرسر و صدا تحویل همه می دهی... گاهی یادت میرود یک روز چقدر بعضی آدم ها آنقدر برایت تفاوت داشتند با بقیه که برای نگه داشتن آن ها حاضر بودی که چقدر از خودگذشتگی کنی و اما الان در قبال حتی رفتارهایی که قبل تر تو را دیوانه وار آزار میداد، سکوت میکنی و بی تفاوت شده ای... عجیب به نظر میرسد که آدم گاهی نمیداند حال و گذشته و آینده معنایش چه چیز میتواند باشد؟ آن که تا همیشه عاشق آدم ها بمانی و از آن ها هیچ توقعی نداشته باشی و به هیچ چیز نگاه نکنی جز دمی که میگذرد و اتفاقاتش یا در فاصله ای میان تنهایی خودت و آدم ها قدم بزنی و گه گداری حوالی تنهایی به بعضی بیشتر مجال نزدیک بودن بدهی؟ گاهی خیلی غریب به نظر میرسند آدم هایی که یک روز آنقدر بی دریغ دوستشان داشتم، اکنون تبدیل به آدم هایی شده اند که تنها دوستشان دارم از دور، با فاصله زیاد و بدون هیچ احساس و حساسیتی نسبت به رفتارهاشان... انگار این میان یک چیزی درون من گم شده باشد، نمیدانم اسمش باور است؟ اعتماد است؟ عشق و عاطفه است؟ حس برونگرا بودنم؟ که اینطور درونم خودم فرورفته و تنها تماشا میکنم از دور و برای همه آرزوهای خوب میکنم و دم نمیزنم...