ناامیدی...
Sunday, 18 December 2016، 07:27 AM
مثل کسی که در آسمان است و از درون پنجره هواپیما گه گاه فقط کورسویی از نور امید و زندگانی را به طور پراکنده از آن بالا نظاره میکند، نشسته ام به تماشای زندگیم از میان همین نورهای اندکی که به چشمانم نور میرساند... انگار نوری درون چشمم نباشد، تمام درونم تاریک شده باشد و بغضی سنگین درون گلویم نه بالا برود و نه پایین برود.. نشسته ام به تماشا تا فرود آیم بر همین نورها یا سقوطی میان تاریکی ها و خاموشی همیشگی... روی دیوار درونی ذهنم انگار کسی با ناخن بلند در حال خراشیدن باشد، ورم کرده مغزم از شدت ازیاد افکاری که نه از حجمش کاسته میشود و نه از وزنش... دیگر نه صدایی به گوشم آشنا می آید و نه میلم به سخن گفتن است... تنها با بالی که توان رقابتش با بال های هواپیما نیست از این بالا به زندگی گاه تلخ و تاریک و خالی از هر امیدم نگاه میکنم...
16/12/18