دنیای آدم بزرگ ها
یک روز صب از خواب بیدار میشوی و در حالی که شب قبلش تا دمادم صب چشمانت خیس بوده اند، احساس درد شدیدی تمام سرت را فرا گرفته است، آن وقت با خودت فکر میکنی کودک درونت تمام مدت در حال التماس بوده که بزرگ نشود و اما تو این بار هم مجبور میشوی کمی از دنیای آدم بزرگ ها برایش بگویی و یک دفعه بزرگ ترش کنی... آخرین باری که کودک درونت التماس کرد و تو به او قول دادی که این آخرین باریست که تنها چند ماه به سنش اضافه میکنی را یادت نمی آید. اما این بار خوب یادت می ماند که تمام تلاشت را بکنی که سنش را زیاد بالا نبری... برای تویی که اعتبار آدمی را به لطافت طبع، روح و صداقت و شفافیت و زلالی کودک درونش میدانی، سخت است یک دفعه بزرگ شدن، یکهو چشم باز کردن و متوجه آن شدن که دنیای کودک درون پاسخگوی نیاز آدم بزرگ ها و خواسته هاشان نیست... سیاست میخواهد، زیرکی میخواهد و هزار صفتی که در هیچ کودکانه ای یافت نمیشود... با خود فکر میکنی شاید وقت آن باشد دست کودک درونت را بگیری و این بار محکم تراز هربار به او قول بدهی که نگذاری سنش بالاتر برود. قول بدهی به او که زلالی، شفافیت، صداقت و شادمانی را درونش نگاه داری و اجازه ندهی هیچ عاملی شادی کودکانه هایش را از او بگیرد.