از روزگاری که گذشتو بردیگری میگذرد
گاهی خودِ قبلیت را در دیگری پیدا میکنی... می نشینی به تخمین سن، باخودت فکر میکنی از روی این آهنگ هایی که دارد گوش می دهد باید سن پ سالش حدود هفت هشت سال پیش تو باشد، بعد تورا میبردت به روزهای خوش و ناخوشی از دورانی از زندگیت که روزی دلت میخواست روزهایی از آن خط میخورد یا زودتر ورق میخورد و به آینده میرسیدی... آدم اینطور وقت ها عجیب میشود، به خودِ الانش نگاه میکند در حالی که خود قبلیش آنقدر پرشور و هیجان بود که وجود آن حجم از هیجانات و احساسات به نظر غیرممکن می آید. لبخندی میزنی در حالی که به رفتارهای آن آدم همچنان خیره شده ای و حواست هست که چه خاطراتی دارد مرور میشود. دلت میخواهد بروی و به او بگویی، ببخشید خانم تا به حال حالت از احساسات و هیجانات زیاد خودت به هم نخورده؟ اگر پاسخش خیر بود، مطمئن باشم که جای خوبی ایستاده... تا مرز دیوانگی هیجانی میشود، با احساسآت میشود و درست یک روز که دیگر مجالش را پیدا نکرد برمیگردد به آن روزها و لبخند میزند به تمام آن فرصت هایی که از دستشان نداد...
با احساس بودن خوب است، در همه حال، در همه سن اما جایی از زندگی آدم حجم آنقدر باید زیادبوده باشد که حسرت هیجان و احساسی به دلت نمانده باشد.