زندگی ساده ...
امروز در حالی که خانوم همکار تند و تند از خریدهای مارک و قیمتی خودش میگفت، من داشتم تند تند به کارام رسیدگی می کردم و با خودم فکر میکردم واقعا این همه خرید رو کجا جا میده!؟ یادم به خانوم مسنی افتاده بود که سال ها زباله توی خونش انبار کرده بود و همسایه ها از بوی ناخوشایند پلیس را خبر کرده بودند. همینطور که با خودم فکر میکردم دیدم من هم عاشق لوازم التحریر و چیزهای آنتیک هستم اما معتاد خریدشان نیستم، در حالی که خانوم همکار مرا به پیرزن بودن متهم میکرد و تند وتند میگفت که تا الان که جوانیم باید خرج کنیم، من داشتم به پس انداز فکر میکردم و کارهایی که بایدانجام بدهم، به کتاب های نخوانده ام، کلاس های نرفته ام، به راهی که تهش باید موفقیت باشد و من سرعتم به سمت مقصد کند شده. سرم را که بالا کردم دیدم ناخون هایم را هدف گرفته و از کاشت ناخون حرف میزند. بهت زده نگاش میکردم که صدای موزیکم را هدف گرفت که چرا آهنگات به روز نیستند!؟ میگفت از اساس باید بیست سال قبل به دنیا می آمدی. همینطور که تندوتند ساعت را نگاه میکردم که وقت از دست نرود گفتم من باید این گزارش را امروز تحویل بدهم و از پشت میز به بیرون اتاق رفتم. داشتم با خودم فکر میکردم چند درصد مثل او فکر میکنند و چقدر حرف هاش درست و به جا بود!؟ واقعا چرا بعضی اینقدر از سبک زندگی خودشان اونقدر راضی هستند که میخواهند به بقیه هم قالبش کنند!؟ واقعا گاهی فکر میکنم ساده بودن و قوی و مستقل بودن یعنی در معرض اتهام قرار گرفتن!