یکى بیاید قانعم کندتا که وقت رفتن نگذارد بروم
دلم میخواست یکى باشد که مرا کوچه کوچه بلد باشد، کسى که هرچقدر هم که من خودم را دست کم بگیرم، هرچقدر هم که گاهى از خودم خسته شوم و دیگر خودم را دوست نداشته باشم، باز هم فکر و ذکرش آن باشد که دوستم داشته باشد، که وقتى من بیش از اندازه فروتنى میکنم و به او بها میدهم هوا و هوس برش ندارد و باز هم برایش ارزشمند باشم... دلم میخواست یکى باشد که از بیرون کاخى زیبا نباشد و از درون حبابى که آنقدر توخالیست که عمرش برایم سر است...دلم میخواست یکى باشد که هرچه بیشتر ضعف هاى شخصیتم را ببیند بیشتر بخواهدم و از من دست نکشد، دلم میخواست یکى باشد که همراهم باشد، رفیق و همسفرم باشد، عشقم باشد... اما دروغ چرا بگویم؟ دلم میخواست... اما دیگر دلم نمیخواهد... یکى بیاید مرا قانع کند که کسى هست که آنقدر مرا بلد است که حتى راه شگفت زده کردن مرا هم بلد است تا از تنهاییم دست بکشم... یکى بیاید به من بفهماند ... من دیگر خسته شده ام ، خودم دلم هیچ نمیخواهد جز یک تنهایی عمیق تا آخر عمر...