تنهایی همیشگی ام
آدمی که دیگر از تنهایی نمی ترسد، آدم شجاعی نیست...فقط تنها مدتی طولانی آنقدر تنها مانده است و با تنهایی اش سر وکله زده است که دیگر میدانی چطور با خودش کنار بیاید...بگذار تا جور دیگری بگویم، خودش را کوچه کوچه بلد شده است، تنهایی هایش را صبوری کرده، کلافگی هایش را حوصله کرده و چون سالی که میداند هر فصلش زیبایی خودش را دارد، حال میداند که تنهایی همه فصولش زیباست...خستگی هایش، کلافگی هایش را در کنار لذت بردنش گذاشته و حال میداند چطور باید خودش دل خودش را آرام کند...سخت است که آدمی به آن مرحله برسد که دیگر از تنها ماندن هم هراسی نداشته باشد...آن وقت است که حتی اگر کسی پیدا شود، که او را آنقدر خوب بلد باشد که کوچه کوچه همراهش شود، که به لحظه ها و ثانیه های حریم تنهاییش دست یابد و بداند چه کند تا تنهایی تک نفره او را دونفره اش کند، باید آنقدر صبوری کند تا بتوانند تنهاییشان را با هم شریک شوند...تنهایی شاید زیباترین داشته ایست برای کسی که میداند بالاخره روزی در جایی از زمان کسی را پیدا میکند که میشود همانی که باید و این اتفاق به زمان هیچ ارتباطی ندارد و من این روزها به همان جایی رسیده ام که آنقدر به گمانم به دید خودم آنقدر محکم شده ام در مسیر و آنقدر به تنهایی ایمانم کامل شده است که نه دیگر نه از تنهایی هراسی دارم و نه حسرتی به دلم مانده از آن که تنها بوده ام...