دور شدن تدریجى آدم ها
فکر میکنم به آن هایى که گمانم آن بود نبودنمان براى هم بهتر از بودنمان بوده... گاه از ناچارى و گاه از سر اولویت هاى زندگى از هم دور افتادیم... شاید هم آن هایى که گاه آنقدر مرا رنجاندند که سرم را زیر انداختم و از زندگیشان رفتم و یا آن هایى که حس کردم بودنم فقط باعث آزار و اذیتشان شده است... بعد با خودم فکر میکنم دلم میخواهد کدامشان الان حضور داشتند در زندگیم، یکهو به خودم مى آیم و میبینم که حتى من خودم منِ دیروزِ خودم نیستم، چه برسد به آن که بخواهم کسى از گذشته، دوستى، رفیقى، آشنایی که روزى رابطه مان روز به روز کمرنگ تر شد به حال و آینده ام بیاید... آدم ها عوض میشوند، روز به روز، ساعت به ساعت ... شاید آن دوستى که دوران نوجوانیت را با او گذراندى حرف مشترکى نداشته باشى دیگر با او و اما ماندگارترین ها همان ها هستند که هرچه زمان مى گذرد زیرخاکى تر میشوند و ارزششان فراتر مى رود و این ها همان ها هستند که حرف مشترکتان همیشه و همه حال باعث سرد شدن چایتان کنار هم میشود. همان ها که جیک و پیک زندگى هم را میدانید و هیچ وقت دورى، دلخورى ازهم جدایتان نمیکند... این ها جایگاهشان کنار عزیزترین ها درست کنار خانواده ات هست...