در حسرت عشقی که محقق نشده ...
سخت است وقتی آدمی هر چه تلاش میکند به جای بیشتر نزدیک شدن، دورتر میشود.. روز به روز از آن چه که باید و فکر میکند بیشتر فاصله میگیرد و با خودش فکر میکند حتما رویاهایش واقعی نبوده اند از ابتدا و سخت است آن چه که از آن در حال فاصله گرفتنی عشق باشد...رویاهای دختری نوجوان که آنقدر راجع به عشق خیال و رویا بافته که اکنون که نرسیده هنوز با خودش فکر میکند حتما این انتظار ره به جایی نخواهد برد، حتما از ابتدا همه چیز اشتباه شده بود، حتما من در انتظار بیهوده ام و شاید این آغاز مردنی باشد که چیزی در دلت هست که دیگر امیدی به رسیدن به آن نداری و آن چیز بخش مهمی اززندگیت شاید باشد ... آن وقت است که با خودت فکر میکنی هرچقدر هم که تلاش کنی، هرچقدر هم که موفق شوی و ثروتمند شوی از لحاظ مالی و فکری باز هم فقدان یک چیز در زندگیت حس میشود ... عشقی آتشین که از نوجوانی سودای داشتنش را در سر پروراندی و اما هیچ وقت نتوانستی آن را پیدا کنی و درست در همین فکر زانو زده ای و نمیتوانی بلند شوی، زانوانت را بتکانی و حرکت کنی...انگار خودت را در این مساله، در یک روز زمستانی سرد، وسط کوهی از یخ و سرما یافته باشی که بی هیچ لوازم گرمایشی زانو زده ای در برف ها و تمام وجودت چنان یخ زده که نسبت به همه چیز سر و بی تفاوت شده ای ...