رفتن هایى به از ماندن
با بعضی آدمها هم حرف میزنی، آن هم بعد از مدتها، هی از آدمهای آن موقعهای زندگیش میپرسی، تک تک رفتهاند انگار، هرکدام به نحوی، یکی عروس شده، یکی داماد، یکی دوستیش را برهم زده، یکی فرسنگها دورتر آن سر دنیا...اما امان از آدمی که اسمش را که میآوری طرف مقابل سکوت میکند.یک سکوت عمیق.حرف نمیزنی.سکوت میکنی تو هم.میگذاری کم کم به حرف آید، که اینطور شروع میشود که "بعضی آدمها بخشی از خاطرات تو میشوند، اما نه آن بخش خوب، اما رفتنشان برای آن است که تو یاد بگیری چطور زندگی کردن را، که مسیر زندگیت از بعد از آن قشنگتر شود، که آن وقت آدمهای بهتری وارد زندگیت بشوند، نظم بگیرد ذهن نابسامان آنوقتهایت." انگار تمام نامنظمی زندگیش با رفتن همان آدم رفته بود. پرسیدم اما الان؟ خندید و از آدم جدید زندگیش برایم گفت، صدای خندههایش برایم از آن طرف خط میگفت که الان خوشحالتر است، خوشبختتر و آرامتر.لبخند به من برمیگردد، چشمانم برق میزند و در قلبم شادی مینشیند.شاید هم که دوستی یعنی همین مکالمات گاه به گاه.