هیجانات فروخفته
آن اولِ اول نوزده بیست سالگی که تازه دست و پایت را یافتی و داری بیشتر وارد محیط میشوی آنقدر عاشقی، آنقدر هیجان انگیز است همه چیز و شور و احساساتت زنده است که گاهی انرژیت قد بمب اتم میشود، بعد کم کم شیطنتت می خوابد، دوستت دارم های زیادی میشنوی و هربار قلبت تندتر هم که نتپد اما به وجدت می آورد، بعد هی شمع فوت میکنی بزرگتر میشوی، آدم های زندگیت ثابت میکنند که پیچیده تر از آنند که تو بی ماسک و صورتک تنها در مقابلشان خودت باشی، یک روز چشم باز میکنی میبینی شده ای یک آدم محتاط، محافظه کار، آرام و صبور که به تمام دوستت دارم های زندگیش هم به لبخندی اکتفا میکند. دیگر نه مثل قبل ترها قاصدک ها را باور ندارد و نه به قارقار کلاغ شوم توجه میکند. میشود همان آدمی که جامعه میخواهد از او. شاید که در تنهاییش اما هنوز همان آدم بیست ساله باشد و شاید در خلوتش هم گرد بزرگسالی پاشیده باشند.