دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
آدمست دیگر، گاهی دلش میخواهد یک وقتی یک جایی دلش یک جوری گیر کند و گره به خورد به یک دل دیگر و دیگر جدا نشود. آدم گاهی دلتنگ میشود، دلتنگ یک نفر ناشناخته، یک نفری که بتواند در شادی و غمش شریک بشود...اسمش را میگذارد "نیمه گمشده"، اما راستش به گمانم "نیمه ناشناخته" شاید بهترین اسم برایش باشد...گاهی عطش شناخت آدمهاست که تو را به سمت کس دیگری میکشد که با او بهتر بتوانی خودت را بشناسی، که با او بتوانی به دنیای ناشناختهی درون خودت سفر بکنی و آن وقت است که از خودت بودن لذت ببری، از خودش بودن لذت ببرد...راستش آدمی گاهی با بعضی آدمهاست که کامل میشود که تازه میفهمد چقدر از خودش دور بود و به خودش نزدیک و گاهی دلتنگی بهانهای میشد تا به "خود" دورش مجال آن را بدهد تا اندکی نزدیک بشود و اما همین نبودن "یک" نفر که مدام خود ناشناختهاش را در گوشش یادآوری کند باعث دلتنگیش میشود...گاهی آدم فقط دلش یک نفر را میخواهد که با او خودش باشد...خودش با دنیای ناشناختهاش هردو با هم...