رهایش کن تا رهایت کند
زیاد شنیدهام که دیگران را ببخش، نه به خاطر آنها و به خاطر خودت که سزاوار آرامش هستی.راستش تا مدتها هرچه میشد ونمیشد در زندگی را با همین جملات به ظاهر کوتاه توجیه میکردم.اما هیچوقت آنقدر این جملات برایم آرامش نداشت، زیرا گاهی حس میکنی اصلا طرف مقابلت کاری نکرده که بخواهی ببخشی یا نبخشیش!گاهی تنها خلق و خوی برابر با تو را نداشت و همین شد که تاب و توان آن را نداشتهاید که در زندگی همدیگر دوست یا هرچیز دیگری باقی بمانید. گاهی آنقدر بدی کرده که دیگر به بخشیدن و نبخشیدن تو نیست یا بگذار اینطور بگویم ظرف زمان لازم است تا همه چیز در آن حل بشود و مساله کمرنگتر و کمرنگتر بشود تا بلکه کمی فراموشی بدیش را از یادت ببرد. گاهی هم آنقدر بدی در جواب بدی کردهای که انگار این وسط او تنها نبود و تو خودت شریکش شده بودی...همه بدیها را که نمیشود با یک بخشش ساده فراموش کرده تا آرام جانت بشود این بخشش.نمیشود جانم...گاهی هم نه میشود بخشید و نه میخواهی نبخشی، درست مثل سرمایی که بیش از حدش بدنت راسِر میکند، بدی هم تو را سرد و بیعاطفه وبیتفاوت میکند و با یک احساس بیحسی و کرختی زیر لب میگویی حتی ارزش آن را ندارد که وقت بگذارم و به بخشیدن یا نبخشیدن فکر کنم، یک جور حس رهایی...یک حس آزادی زایدالوصف که به تو این فرصت را ندهد که بخواهی به آرامش پس از بخشش فکر کنی، درست مثل آرامش پس از طوفان آرامی...هیچفکری در سرت راهی ندارد و فقط دلت میخواهد به مسالهای که تا پیش از این آزارت میداد فکر نکنی تا حتی بخوای درگیر بخشیدن و نبخشیدن بشوی...گاهی دیگر آرامشت در گرو بخشش نیست، در گروی نبخشیدن هم نیست، تنها در گروی رها کردن است، در گروی رها شدن از هرچه قید و بند و غل وزنجیریست که تا پیش از آن برای خودت ساخته بودی آن هم به دست خودت!