ز دست تنهایی ...
همه اش که نباید به تنهایی نازید، قوی بودن خوب است، اصلا عالیست، اما اگر بخواهعی وقت هایی که تنها دلت یک حضور میخواهد را هم انکار کنی و قپی بیایی که میتوانی همیشه تنهایی طی کنی باخته ای. وقت هایی در زندگی هست که آدمی دیگر نمی تواند تنهایی طی کند دلش یک انگیزه می خواهد، یک اعتمادبنفس و آرامشی که تنها یک حضور می طلبد... میشود تنها بود و اعتماد بنفس داشت و مستقل از زندگی لذت بردو این ها هیچ کدام اغراق نیست اما یک وقت هایی، زمان های خاصی در زندگی هست که آدم فکر میکند تمرین قوی بودن ضعیف ترش می کند و اگر بخواد احساس واقعیش را انکار کند انگار حقیقت وجودی خودش را انکار کرده است. جایی در خانه سبز از تنهایی تعبیر جالبی داشت که میگفت هر انسانی نغمه غم انگیزی دارد که اگر انسانی که هم نغمه اش هست و میتواند نغمه اش را بشنود این نغمه را درک کند آن وقت است که این نغمه تبدیل به یک سرود زیبا می شود که زندگی هردو را دلنشین تر کند. راستش به گمانم همین وقت هاست که آدمی در زندگیش نغمه غم انگیزش آنقدر غمگین میخواند که آدمی را از عالم و آدم ناامید کند...