بهاری دیگر ...
شعار نیست ، که دروغی هم نیست که کائنات قوانین مخصوص به خودش را دارد، خشمش یک جور است، مهربانیش یک جور و قهرش هم یک جور... که اگر با کائنات بدرفتار کردی، پاسخش را یک جا در همین کره خاکی خواهی گرفت... مثل مشتی می ماند که در لحظه هایت نشسته تا خطایی از ت سربزند و بکوبدش فرق سرت... امان از ان وقتی که دیگر باور نداشته باشی قوانین کائنات را و مدام منتظر بدی هایش باشی، ان وقت است که مثل گوشکوبی میشود که مدام در حال زدن برفرق سرت باشد ... اما من به نتیجه رسیده ام، من اکنون میدانم که خدایی دارم که صاحب همه این دنیا و زمین وزمان است ، که همیشه مراقبم هست حتی اگر من ناشکری باشم که به گوشکوب اتوماتیک کائنات ایمان اورده باشم و باور کرده باشم که تمام زندگیم تلخیست، جبر است، نامهربانی و لجبازی و حسرت است... الان دیگر میدانم هرچه شده، میشودو نشد و نمیشود از الطافش به من است، از مهربانی های بی امانش است...من میدانم که مهربانی، صفا ، صمیمیت و عشق و امیدواری ته ندارد، بی انتهاست ... میدانم که هرخوبی و بدیم انعکاس دارد در زندگیم...میخواهم دست از رخوت بکشم، خودم آغازی دگر باشم بر خودم و امیدواری را مجددا در دختر بهار زنده کنم...