ارزش احساسات
ارزش احساسات آدم به آن است که در تمام لحظات زندگی چه شاد چه غمگینش لمس شود، احساس بشود و هرچه غیر از این باشد، معنای زندگی را زیر سوال میبرد... میشود روزمرگی، عادت... اما گاهی آدم ها برای در رفتن از زیربار "احساسات"، برای درگیر نشدن زیادشان و معلق ماندنشان بین "دل" و "عقل" برمیدارند و قید احساساتشان را کامل میزنند و ریشه اش را از بیخ و بن میکنند، آنقدر خودشان را درگیر کار میکنند، آنقدر مشغول موفقیت ها و خودخواهی ها و منیت ها که یادشان برود "احساس" چه بود... غافل از آن که احساسات درست مثل زخمیست کهنه که اگر دهان باز کند، که اگر نمک روی آن ریخته بشود میسوزاندت... انگار پرنده ای که بالش هدف گرفته شده باشد و اما زنده مانده باشد، راه میرود، دانه میخورد، زندگی میکند، اما عمیق ترین دردش آن است که پرواز نمیداند، پرواز نمیتواند، آن وقت است که هرچقدر هم که زندگی کند، دست آخر باز هم یک چیز کم است... پرواز... همان آرزویی که تا همیشه حسرتش بر دل پرنده باقی می ماند مگر آن که بالش خوب بشود و بازپرواز را از سرگیرد...بال احساس را اگر از خودت بگیری پرواز دردی میشود که در عمیق ترین لحظاتی که فرصت سر خاراندن هم نداری یک لحظه هجوم می آورد به تک تک ثانیه های بی قرارت...