رسوبی از گذشته ها
چیزهایی هست که درون آدم ها از گذشته شان ته نشین میشود، گاهی درد میشود، گاهی درمان حالشان ... درد نرسیدن ها، درد شکست ها، به در و دیوار خوردن هایی که گمانشان میرود حقشان نبود ... ته نشین میشود، رسوب میکند درون آدمی، فراموش نمیشوند اما کمرنگ تر میشود، مثل زخمی که خوب میشود اما جایش می ماند ، دیگر عادت میکنی به جایش... اما گاهی به عکس، جایش باعث شادیت میشود ... مثل همانی که در تصادفی ضربه مغزی شده باشد، اما سالم در رفته باشد، به زندگی بازگشته باشد و آن وقت حالا میداند قدر زندگی کردن را، امید و آرزوهایش را دودستی چسبیده است تا دیگر هیچ کس نتواند از چنگش در بیاوردش...شاید هم که به نگاهمان برگردد که درد گذشته را درمان حالمان کنیم، ضمادی برای بهبود حالمان یا انقدر تکرارش کنیم در ذهنمان که رسوبش بشود چون آهکی که سفت شده در ذهنمان و جایی اشغال کرده و نمیگذارد که آن تکه از روح و ذهنمان را درگیر چیزهای بهتری کنیم...