جودی عزیزم
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت !
کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی
نمی کنند وزندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند
...
هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و
متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند
به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خودغافل
بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش
بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و
فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که
از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و
وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم
و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش
زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.
دوستدارتو : بابالنگ دراز
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو