من در گذر زمان
قبل تر ها در فیسبوک پیجی داشتم به اسم ریزنویس که الان همچنان هست و اما فعالیتی ندارم. آن وقت ها روزانه پیام هایی از زندگی خیلی آدم ها به سمتم روانه میشد...پیام هایی که ریزنویس میخواند بی آن که هویت واقعیش را کسی بداند و سعی میکرد همدلی کند...جالب ترش آن بودکه خیلی ها فکر میکردند یک خانم عاقل و اما سن و سال دار پشت نوشته ها نشسته است که حداقل سنش 40 ساله است و اما من حتی از سن و سالم هم چیزی نمیگفتم...گاهی با خودم فکر میکردم شاید کسی از نوشته هایم اما بتواند متوجه شود چقدر هنوز خام و بی تجربه ام...این احساس من بود درست وقتی کمی بزرگتر شدم، نسبت به نوشته های قدیمیم...نه آن که الان خیلی پخته و باتجربه و زیادی عاقل شده باشم...اما فرقم به آن زمان آن شده که الان بی ادعاترین دخترم که دیگر فکر نمی کند به عاقلی، پختگی...سعی میکند درست شبیه سنش باشد هرچقدر هم که اطرافیانش بگویند که پنج شش سال از سنش جلوتر فکر میکند...فرقم آن است که الان هرچه بنویسم برایم باارزش است، چرا که حال لحظاتم را خیلی خوب نشان میدهد...یا یادگیریم از خیلی چیزا، از تجارب دیگران ...یا حتی تخیلات و رویاها و آرزوهایم را خوب میشود از روی نوشته هایم پیدا کنم ...