دختر کوچولوی درونم
چه احمقند آدم هایی که گمان میکنند آن دختر عاقل و دانایی که تمام دوستانش روی کمکش حساب میکنند و عقلش همیشه برای همه کار کرده است ، هیچ احساساتی ندارد...که هیچ میلی به عشقی پزاز گرما و شور و هیجان ندارد...که درونش آتشفشانی از مهر و عاطفه نیست برای کسی که نیست...گاه با خودم فکر میکنم آن که همیشه از بیرون دختری سرد که به همه چیز منطقی و عقلانی نگاه میکند و جز دوستان همسن وسالش همیشه دوستان بالاتر از سن و سال خودش روی عقلش حساب کرده اند گاهی به ضرر آدمی تمام میشود ...آن جا که کسی را پیدا نمیکنی تا خودت هم کمی از احساست بگویی، کمی دختر کوچولوی درونت را بیرون بریزی یا کمی از شعله آتش عشقی که درونت همیشه روشن بوده با پررویی و بدون شرم حرفی به میان آوری تا بقیه هم بدانند پرهستی از عشق، از فانتزی ها و رویاهای عاشقانه وشعرها و غزل هایی که گذاشته ایشان تنها برای یک نفری که نیامد...که نیست...گاه با خودم میگویم شاید این شکل از پایبندی به تنهایی و مراقبت از آن درست مثل مراقبت از عشق خیلی این روزها طرفدار نداشته باشد و بیشتر شبیه رمان های عاشقانه به نظر بیاید...اما باز با خودم زیر لب زمزمه میکنم من رویایی دارم و شوق رسیدن به آن و تمام رویاهای عاشقانه وغیرعاشقانه ام را دوباره دورن پستوی دلم میریزم تا به وقتش تنها نتیجه اش را بیرون آورم و به همگان ثابت کنم که پتانسیل های درونم چه بود و چه هست ...هنوز هم ایمان دارم که کسی می آید که من او را خوشبخت ترین عالم میکنم و او مرا لبریز از احساسی میکند تا بدون هیچ ترس و خجالتی تمام زندگیمان را بهشت کنم برای هردومان...